دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۷
۰ نفر

لیلی شیرازی: همه چیز از روزی شروع شد که سنگ تو را پیدا کردم. اسمش را گذاشتم سنگ خدا! سنگ خدا سنگ صاف و کوچکی بود که وقتی نگاهش می‌کردم به یاد تو می‌افتادم! سنگ خدا را تو آفریده بودی!

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی672

من عادت داشتم سنگ جمع کنم. نه فقط از توی ساحل یا از توی پارک. اگر یک وقت توی کوچه­‌ی باریکی هم قدم می‌زدم و سنگی صدایم می­‌کرد می‌رفتم طرفش و برش می‌داشتم. من صدای سنگ‌ها را می‌شنیدم. سنگ‌ها می‌توانستند حرف بزنند. برخلاف زندگی سنگی و خاکستری و سردشان که هیچ هیجانی درش نبود، صدای ظریف و عجیبی داشتند که مستقیم با قلبم می‌شنیدم.

* * *

روزهای اول که سنگ جمع کردن عادتم شد، فقط سنگ شادی جمع می‌کردم. سنگ‌های گرد و کوچک که بوی شادی می‌دادند. حتی سنگ‌ریزه‌هایی که برای درست کردن گردنبند خوب بودند و سنگ‌های آبی و سبزی که رگه‌های تیره داشتتند و می‌شد آن­‌ها را به شکل مارپیچ قطار مانندی روی طاقچه چید یا با آن­‌ها ساندویچ سنگ درست کرد و خندید! اما سنگ‌ها کم‌کم برایم معنی پیدا کردند. اولین بار، وقتی بود که چیزی درباره‌­ی سنگ عجیبی خواندم!

* * *

چیزی که خواندم یک شعر کوتاه بود. بعدها فهمیدم این شعر از یک افسانه‌ی قدیمی آمده است. اسم شعر آشِ سنگ بود. و ماجرا درباره‌ی خانواده‌ای بود که چیزی برای خوردن نداشتند. خانواده‌ای با بچه‌هایی قد و نیم‌قد که خیلی فقیر بودند و روزها نان و سیب‌زمینی می‌خوردند تا این‌که بالأخره یک روز سیب‌زمینی‌­ها هم تمام شد و بچه­‌ها گرسنه ماندند.

آن‌وقت بود که مادر برایشان آشِ سنگ درست کرد. و آشِ سنگ خیلی غذای عجیبی بود. مادر دیگ را روی آتش گذاشت و توی آن آب ریخت. توی آب یک سنگ بزرگ گذاشت و منتظر شد تا بجوشد. آن‌وقت با بچه‌­ها یک بازی شروع کرد. بچه‌ها پرسیدند که شام چی داریم؟ و مادر گفت: آشِ سنگ! حالا یک نفر برایمان گوشت بیاورد. و بچه‌ها یک تکه گوشت خیالی آوردند. و بچه‌ها هویج خیالی آوردند. و بچه‌­ها سبزی خیالی آوردند. و بچه‌­ها رشته­­‌های خیالی آوردند و مادر گوشت‌ها و هویج­‌ها و سبزی­‌ها و رشته‌ها را ریخت توی دیگ و بچه­‌ها بی‌صبرانه منتظر خوردن شام شدند. آشِ‌سنگ یکی از خوش‌مزه‌ترین غذاهای بچه‌­ها بود. سنگ برای من یک معنی جدید پیدا کرده بود. بعد از خواندن این شعر کوتاه، رفتم توی خیابان تا سنگ گریه پیدا کنم. به اندازه‌ی کافی سنگ شادی داشتم!

* * *

سنگ­‌های گریه بزرگ‌تر و کج و معوج‌­تر بودند. آن­‌ها را توی کیفم می‌گذاشتم و با خودم این­‌ور و آن‌ور می‌بردم. و گاهی می‌شد که شب‌­ها وقتی توی رختخواب گریه می‌کردم اشک‌هایم را روی سنگ‌های گریه می‌ریختم. سنگ‌های گریه به من دلداری می‌دادند و اشک‌هایم را می‌فهمیدند. از آن به بعد، پیدا کردن سنگ‌ها کارم شد. سنگ امید، سنگ روزهای روشن، سنگ جایزه، سنگ سلامتی، سنگ خودخواهی، سنگ خواب‌های شیرین و حالا هم که مهم‌ترین سنگی که دارم، سنگ خدا!

* * *

سنگ خدا را روزی پیدا کردم که شبش خیلی غمگین بودم. فکر کرده بودم دیگر نمی­‌خواهم خواب‌های بد ببینم. این را به خدا گفته بودم. گفته بودم خدایا من دلم نمی‌خواهد کابوس ببینم. دلم فقط خواب‌های خوب می‌خواهد. و گذاشتن سنگ خواب‌های شیرین زیر بالشم هم جواب نداده بود.

این را صاف به خدا گفتم و خوابیدم. شب عجیبی داشتم. شبی با یک خواب خوب. یادم نیست چه خوابی. فقط یادم است که صبح آرام‌ترین دختر دنیا بودم. اولین سنگی را که سر راهم دیدم به یاد دعای برآورده شده‌ام برداشتم و اسمش را گذاشتم سنگِ خدا. یعنی سنگی که مرا به یاد خدا می‌اندازد. تنها و تنها خدایی که در آسمان­‌ها و زمین است. خدای من!

کد خبر 188670
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز